فرار اسب (بدشانسی یا خوش شانسی)
روزی اسب پیرمردی فرار کرد،
مـردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیـرمـرد گفت: از کجـا معلـوم!
فردا اسبپیرمرد با چند اسـب
وحشی برگشـت. مـردم گفتنـد:
چقــــدر خــــــوش شـانـســـی!
پیـرمرد گفـت: از کجـا معلـوم!
پسـر پیـرمـرد از روی یکـی از
اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشـانسی!
پیـرمـرد گفـت: از کجـا معلوم!
فرداش از شهر آمـدنـد و تمـام
مـردهـای جـوان را بــه جنــگ
بـردنـد بـه جـز پسـر پیـرمـرد
کـه پــایـش شکستــــه بــــود.
مـردم گفتنـد: چقــدر خــوش
شــــانســـــی! پیــــــرمــــــرد
گـفــــت: از کـجــــا معلـــوم!
زنـدگی پر از خوش شانسـی
ها و بدشانسیهای ظـاهـری
اســت، شــایـــد بــدتــریـن
بدشــانسیهای امـروزتـان
مقدمه خوش شانسیهای
فـردا باشد، چه معلوم؟!
╭─═ঊঈঊঈ═─╮
درباره این سایت